طبیب دلها؛ گلگشتی در زندگی و عارفانههای شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی
محمدرضا پیوندی (کارشناس ارشد تهیهکنندگی صدا و سیما)
مربیان، پاییز 1388، شماره 33
آسمان روحم آوار شده و دلم لک زده برای چند قطره باران؛ بارانی که روح کپک زدهام را شستوشو دهد و چشمهای خمارم را به بیداری باز کند. آه آه! سرم درد میکند، چشمانم سیاهی میرود و روحم به آسمان میرود و برمی گردد.
خدایا! نه میدانم چقدر از عمرم باقی مانده و نه میدانم عمر رفته را چکار کردهام. نه که ندانم… نه! از یادآوری آن شرم دارم.
سراپا شرم شدهام و بر عمر رفته افسوسی سرد میخورم. در چه فکرهایی بودهام من و چه امیدهایی داشتهام. بسیار کسانی را دیدهام که افسوسخوران گفتهاند که دستهایشان خالی است اما من در حسرت آن دستهای خالی ماندهام! با دست خالی میتوان رفت اما با کولهباری سنگین از گناه، نه.
اکنون دیگر باید برای حسرتهایم نیز حسرت بخورم. زیرا این حسرتها دست مرا نگرفته و نصرتی نصیبم نساختهاند.
خدایا! دستم را در دست که بگذارم تا مرا دستگیری کند؟
قلب نا آرامم را به که بسپارم تا آن را به ساحل آرامش بنشاند؟
به کدام سرا، سر بکشم که مرا به سَما برساند؟
چشمم را به کدام افق بدوزم که طلیعهای روشن از آینده به من نشان دهد؟
کدامین راه را بپویم که راهزنهای هرزهگرد، راه را بر من نبندند و مرا به بیراهه نکشانند؟
اکنون دل بستهام به چشمههای زلال، به افقهای بلند و به آرزوهای رویایی. برای دستیابی به اینها چه باید بکنم؟ آیا اسوههای تام و تمام انسانیت و ایمان را که در کنارم بودهاند رها کنم و به دامان عرفانهای کاذب پناه برم؟
نه! به کور سوی شب چراغی پناه نخواهم برد، آنگاه که خورشیدی تابان پیش روی من است. به کرم شبتابی دل نخواهم بست، وقتی بدر ماهتاب در نگاهِ من است.
اکنون به خورشید تابناک و مهتاب رازناک میاندیشم و در تمنّای یافتن اسوهای هستم که بی قراریهای گمگشتگیام را به آرامشِ راهیابی مبدّل کند. دستم را بیریا بگیرد و با اخلاص از خطر غَرْق به ساحل نجات امن برساند. اینک چشم به راه یک حادثهام، حادثهای که شاید با گلگشتی در زندگی و سیره عرفانی و اخلاقیِ فقیهِ مردمدار و عارف کرامتمدار حضرت آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی (قدس سره) به تحوّلی در زندگیام بینجامد و راهی فراروی روح خستهام بگشاید.
دلم گواهی میدهد که در این راه یارانی خواهم یافت. میدانم که همرهی یاران باصفا دشواریِ راه را آسان میکند. شاید گامهای بیرمقم به پشتگرمی حضور آنان قوّت گیرد.
بشارت تولد
حاج ملاعلی اکبر یازده سال است که نزد مرد خدا، حاج ملاصادق، هم خدمت میکند و هم شاگردی. اما از اینکه فرزند پسری ندارد دلتنگ است. او اکنون عهد کرده است به زیارت عتبات عالیات مشرّف شده و به آن ذوات مقدس متوسل شود تا خداوند به او پسری عنایت فرماید. سفر که پایان میگیرد، حاج ملاصادق تخته پولادی همو که اصفهانیها او را به کرامتمداری میشناسند او را به تولد فرزند پسری مژده میدهد و به او توصیه میکند که نام حسنعلی را برای او برگزیند. اینک سحرگاهی [1] است که مرید و مراد، استاد و شاگرد در تخت فولاد مشغول راز و نیاز با مولای خویشند. در این میان استاد، بشارت تولد فرزند را به ملاعلی اکبر میدهد و باز هم سفارش میکند که نام «حسنعلی» را برای او برگزیند. ملاعلی اکبر به خانه میآید و با شنیدن خبر شادیآفرین تولد فرزند، خدای بزرگ را سجده میگذارد و در تربیت او میکوشد.
کودکِ بزرگمنش
چه فهمیده فرزندی شده است این کودک، هفت ساله است که با نماز و روزه و دعا و نماز شب همدم است. تابستانی گرم است و حسنعلیِ هفت ساله روزهدار به همراه پدرش به محضر عارف نامدار و مرادشان رسیدهاند. در این میان حاج محمدصادق نبات متبرکی را که در کف دستش مانده به حسنعلی میدهد و میفرماید: بخور! و کودکِ مطیع بیدرنگ خرده نبات را تناول میکند. پدر، به ملاصادق عرض میکند: حسنعلی روزه بود! استاد از او میپرسد، مگر نمیدانستی با خوردن نبات روزهات باطل میشود و کودک میگوید: میدانستم اما اطاعتِ امر کردم! و اینجاست که استاد عارف او را میستاید و نوید میدهد که کودک مطیع به جایی خواهد رسید و این گونه است که استاد عارف شخصاً تا پایان عمر و از پس مرگ نیز، روحش، مراقب او میشود تا او را به درجات عالی عرفانی میرساند.
آب زندگانی!
حسنعلی تا یازده سالگی زیر نظر استاد و مرشد خویش مراحل رشد و بالندگی را طی میکند. در این هنگام استاد به رحمت خدا میرود. این کودک مطیع روح خود را آنگونه به استاد پیوند زده است که پس از رحلت استاد نیز از ارشادات او بهرهمند میگردد، آن گونه که خود میگوید:
هر زمان که به هدایت و ارشادی نیازمند میشدم، حالتی شبیه خواب بر من عارض میگشت و در آن حال، روح آن مرد بزرگ به امداد و ارشادم میشتافت و از من رفع مشکل میفرمود. [2]
و هنگامی که دوستش به او اصرار میکند که نزد استاد زنده بروند باز هم مرحوم استاد را میبیند: آمدند و دست به شانههای من زدند و فرمودند: هر کس مثل ما آب زندگانی خورد، از برای او مرگ نیست، تو کجا میخواهی بروی. [3]
و صد البته این توفیق، رفیق هر کسی نمیشود، اما حسنعلی این سعادت را مییابد. سعادتی که به حق، لیاقتِ داشتن آن را به اثبات میرساند.
در راه کسب علم
این عارف پاکنهاد از همان کودکی به کسب علم و دانش پرداخت و همزمان مراحل سیر و سلوک معنوی را نزد اساتید خود طی میکند. او که از همان اوان کودکی زیر نظر مرحوم ملاصادق تخته فولادی که از ارکان علم و عرفان شهر اصفهان بود سود جسته و بعدها نزد استادان بزرگ زمان، به اکتساب فقه، اصول، منطق، فلسفه و حکمت میپردازد. در فقه و فلسفه از محضر عالم عامل مرحوم آخوند ملامحمد کاشی و فلسفه و حکمت را از افاضات ذیقیمت مرحوم جهانگیرخان و تفسیر قرآن مجید را از محضر درس مرحوم حاجی سید سینا پسر مرحوم سید جعفر کشفی میآموزد.
در مسیر کسب علم به نجف، بارگاه مطهر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام مشرّف میشود و در این شهر، از جلسات درس مرحوم حاجی سید محمد فشارکی و مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری و ملا اسماعیل قرهباغی استفاده میکند.
کشمیری منم!
به دنبال چه میگردد این جوینده کمال؟ با چه دلی میرود که او را از پیش میخوانند؟ در او چه میبینند که تحیر و سرگشتگی چند دقیقهای او را نیز برنمیتابند؟
نخستین روزی که برای زیارت و درک حضور مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری به محل سکونت ایشان در مدرسه بخاراییها رفتم، اتفاقاً روز جمعه بود. کسی را در صحن و سرای مدرسه نیافتم که جویای اتاق آن مرد بزرگ شوم؛ ناگهان از داخل یکی از حجرات دربسته، صدایی شنیدم که مرا با نام، نزد خود میخواند، به سوی اتاق رفتم، مردی در را به روی من گشود و فرمود: بیا! کشمیری منم! [4]
پس از مراجعت از نجف اشرف، به بارگاه مقدس رضوی تشرف حاصل کرده و برای مدتی آن ارض مقدس را برای سکونت اختیار میکند. سپس چند بار به اصفهان و مشهد و نجف اشرف مسافرت کرده و در همه جا ضمن استفاده از محضر علمای بزرگ با کولهباری از علم و تقوا در ضمن تحصیل و تدریس، به تزکیه نفس و ریاضت معنوی ادامه میدهد و به مقامات عالی علمی و عرفانی نایل میشود. اکنون در محضر سیره عبادی آن بزرگمرد بارمییابیم و نکتههایی در خورِ مقال، توشه برمیگیریم:
سیره عبادی
شیخ حسنعلی آنگونه محو جمال یار و مشتاق زیارت دلدار است که در پیشگاه بزرگ مرتبهای چون او شب و روز نمیشناسد و آرام و قرار نمییابد. چشمهای این سالک خدامحور، شببیداری را از همان کودکی تجربه میکند:
آن مرحوم از دوازده تا پانزده سالگی، تمام سال، شبها را تا صبح بیدار میماندند و روزها همه روزه بهجز ایام محرّمه، با ترک حیوانی، روزه میگرفتند و از پانزده سالگی تا پایان عمر پربرکتش، هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان و ایام البیض هر ماه را صائم و روزهدار بودند و شبها تا به صبح نمیآرمیدند. [5]
جذبه حق و جمال مطلق، این کودک دوازده ساله را آن گونه مشتاق میکند که تا پایان عمر در خلسه حضور، و در صَعْقِ جلال نور مدهوش میشود.
در انجام فرائض یومیه در اول وقت و اتیان نوافل و بیداری سحرگاهان و تهجد و احیای شبهای جمعه و لیالی متبرک و روزه در ایام البیض و خدمت به خلق بهویژه سادات و زیارت قبور انبیا و اوصیا و اولیا علی الخصوص در شبها و روزهای جمعه مداومت و مراقبت مینمودند. [6]
این است که سالک در راه رسیدن به معشوق سر از پا نمیشناسد و از همه مظاهر مادی چشمپوشی میکند و در این راه خواب و خوراک چه باشد که سالک را از رفتن بازدارد!
آقای خوانساری فرمودهاند در ایام شباب در اصفهان به تحصیل مشغول بودم، شبها چیزی را روی درخت میدیدم که در روز نبود. از کسی پرسیدم چیزی را شبها روی درخت میبینم ولی روزها نیست نمیدانم چیست؟ گفت: این شیخ «حسنعلی» است که شبها برای اینکه خوابش نبرد بر روی شاخه درخت مینشیند و به ذکر میپردازد. [7]
و البته این در اوایل سلوک است که سالک هنوز در حال طیکردن مقامات است وگرنه هنگامی که سالک به قرب وصال نایل شد بر همه قوای حیوانی مسلط میشود و آنان را در اختیار خود میگیرد.
پس از نیمه شب به ذکر و تهجّد و نماز شب مشغول بودند تا برآمدن آفتاب. بسته به حال مزاجیشان در بعضی از ایام سال صبحها و بعد از ظهر، نیم ساعتی استراحت میکردند.
شبی یک ختم قرآن!
قرآن، چشمه جوشانی است که قلب و دل عارفان و سالکان را تطهیر میکند. وجود آنان را سراسر نور میسازد. در سفری که آن مرحوم به مشهد مقدس دارند برای اشتغال به امور معنوی، حجرهای در صحن عتیق در اختیار میگیرند و در همین سفر در مدتی بیش از یکسال هر شب ختمی از قرآن مجید در حرم حضرت رضا علیه السلام تلاوت میکردهاند! [8]
رکوع طولانی شیخ
آقای نظام التولیه سرکشیک آستان رضوی نقل کرد که:«شبی از شبهای زمستان که هوا خیلی سرد بود و برف میبارید نوبت کشیک من بود. اول شب خدّام آستان مبارکه به من مراجعه کردند و گفتند به علت سردی هوا و بارش برف زائری در حرم نیست، اجازه دهید حرم را ببندیم، من نیز به آنان اجازه دادم.
مسئولین بیوتات درها را بستند و کلیدها را آوردند. مسئول بام حرم مطهر آمد و گفت:حاج شیخ حسنعلی اصفهانی از اول شب تاکنون بالای بام و در پای گنبد مشغول نماز میباشند و مدتی است که در حال رکوع هستند و چند بار که مراجعه کردیم ایشان را به همان حال رکوع دیدیم، اگر اجازه دهید به ایشان عرض کنیم که میخواهیم درها را ببندیم.
گفتم: خیر، ایشان را به حال خود بگذارید، و مقداری هیزم در اطاق پشتبام که مخصوص مستخدمین است بگذارید که هرگاه از نماز فارغ شدند استفاده کنند و در بام را نیز ببندید. مسئول مربوطه مطابق دستور عمل کرد و همه به منزل رفتیم.
آن شب برف بسیاری بارید. هنگام سحر که برای باز کردن درهای حرم مطهر آمدیم، به خادم بام گفتم برو ببین حاج شیخ در چه حالند. پس از چند دقیقه خادم مزبور بازگشت و گفت: ایشان همانطور در حال رکوع هستند و پشت ایشان با سطح برف مساوی شده است.
معلوم شد که ایشان از اول شب تا سحر در حال رکوع بودهاند و سرمای شدید آن شب سخت زمستانی را هیچ احساس نکردهاند نماز ایشان هنگام اذان صبح به پایان رسید». [9]
گستره علوم
روح جوینده و کمال طلب این رادمرد عرصه دین و تقوا به دنبال کشف رازهای ناگشوده علوم، بر علوم مختلفی تسلط پیدا میکند، از علوم متداول که در حوزههای علمیه آن روزگار تدریس میشود تا علوم تجربی مانند نجوم و ریاضیات و طب و علوم غریبه:
فرزند ایشان میگوید: در یادداشتی از ایشان چنین دیدم:
نیست علمی که مرا نیست در آن استقصا
ای بسا گنج که خوابیده به ویرانه ماست
ایشان از جمیع علوم ظاهری و باطنی بهره فراوان داشتند و معتقد بودند که بعد از علم توحید و ولایت و احکام شریعت (فقه) که تعلم آن واجب است، تحصیل سایر علوم نیز لازم و ممدوح و جهل به آنها مذموم و ناپسند است و مراد از حرمت برخی از علوم و فنون، استعمال آنهاست، نه تحصیل و تعلم آنها.
مرحوم پدرم فقه و تفسیر و هیأت و ریاضیات را به طلاب علوم تدریس میفرمودند ولی در فلسفه و علوم الهی با آنکه متبحّر کامل بودند، تدریسی نداشتند و میفرمودند طالب این علم باید که اخبار معصومین علیهم السلام را کاملاً مطالعه کرده باشد و علم طبّ را نیز بداند و درحین تحصیل، باید که به ریاضت و تزکیه نفس پردازد. [10]
آری! او علم ابدان را به علم ادیان پیوند میزند و از آن معجونی میسازد که مردم از آن منتفع میشوند. طب را میآموزد تا ملجا و پناه دردمندان و بیماران جامعه باشد اما این علوم نه تنها او را از مسیر حق جدا نمیسازد بلکه خدمت به خلق خدا را عبادت میانگارد و همه وجود خود را وقف خدمت به آنان میکند.
سلوک اجتماعی
سیره و رفتار اجتماعی شیخ، شیوه سلوک او را از عارف نمایانِ مدعّی جدا میسازد. او در عین رسیدن به قلّههای کمال عرفانی، زندگی با مردم کوچه و بازار را رها نمیکند و همدم رازها و دردهای آنان میشود. از این رو میبینیم که برای مردم طبابت میکند، به سؤالات فقهی و مذهبی پاسخ میگوید و همچون مردم عادی زندگی میکند.
ساده زیستی
عالمان عامل در مسیر سلوک به سوی حق از همه چیز رسته و به سلک بندگان راستین حق پیوستهاند. آنان به مولای متقیان و امیر مؤمنان اقتدا میکنند که از بند همه قیود رسته و به حق پیوسته بود:
رنگ لباس ایشان سفید بود، در تابستان لباس کرباسی و در زمستان لباس پشمی. غالباً لباسشان وصله داشت و در جواب کسانی که از ایشان میپرسیدند چرا لباس وصلهدار میپوشید میگفتند این طلاب عموماً لباس وصلهدار میپوشند و وقتی میبینند لباس استادشان هم وصله دارد به آنها خیلی سخت نمیگذرد و یا میفرمودند: حضرت امیر نیز در هنگام تنگدستی مسلمین لباس وصلهدار میپوشیدند… کفش ایشان در زمستان کفش معمولی بود و در تابستان نعلین میپوشیدند. [11]
هنگامی که آوازه کرامات و استواری شیخ به مأموران رضاشاه میرسد، شاه پدرزنش را برای کسب اطلاع از زندگی داخلی ایشان میفرستد.
آنها که آمدند منزل و اثاث منزل را دیدند حالت تعجب به آنها دست داد چون که دیدند منزلی است که زمینش خاکی است و سه اطاق بیشتر ندارد. نه پردهای بود نه فرشی. چند گلیم و یک قطعه زیلو، فرش خانه بود… درب منزل به روی همه باز بود، نه حاجبی و نه دربانی. [12]
همه چیز از آن خدا
مرحوم شیخ هرگاه به بیماران دوا یا دعایی میداد میفرمود: ما بهانهای بیش نیستیم و شفا دهنده اوست، زیرا این عالم محل اسباب است. از این رو لازم است هنگام بیماری به طبیب مراجعه شود.
رسیدگی به کار مردم
آن عارف بالله و ناسک فی الله در سیر خدمت به مردم همواره آماده بود و رفع حاجت درماندگان را برای خود افتخاری بس بزرگ میپنداشت:
در کلیه ساعات روز و شب، برای رفع حوائج حاجتمندان و درماندگان، آماده بودند. روزی عرضه داشتم، خوبست برای مراجعه مردم وقتی مقرّر شود. فرمود: پسرم! لیس عند ربّنا صباح و لا مساء، آن کس که برای رضای خدا، به خلق خدمت میکند، نباید که وقتی معین کند… نزد خدای ما صبح و شام را تفاوتی نیست.
پس از طلوع خورشید اندکی استراحت میفرمودند و بعد از آن تا ظهر به ملاقات و گفتگو با مراجعان و تهیه و ساخت دارو برای بیماران مینشستند و پس از آن نیز به پاسخگویی و رفع نیازمندی محتاجان و گرفتاران مشغول بودند. [13]
پایداری و مراقبت ایشان در خدمت به خلق آن گونه بود که خواب شب و استراحت روز را از ایشان ربوده بود، تا آنجا که روزی یکی از سادات محترم مشهد برای ایشان سجادهای و رختخوابی هدیه میفرستد و ایشان در جواب میفرماید: «سجاده را به خاطر سیادت شما که رعایت حرمتش را بر خود لازم میدانم میپذیرم اما به رختخواب نیازم نیست چون بیست و پنج سال است که پشت و پهلو بر بستر استراحت ننهادهام!» [14]
کار تا آخرین لحظه
مرحوم شیخ، عابدی گوشه گیر و بیخبر از دنیا و تحولات آن نبودند و همراه با سیر معنوی و کسب مقامات عرفانی به کار و تلاش و کسب روزی نیز اهمیت فراوان میدادند:
از اول صبح تا حدود ساعت 10 صبح به مراجعین پاسخ میگفتند و بعد برای تهیه دارو و گاهی هم برای مراجعه به کتابفروشی از منزل خارج میشدند و در موقع ظهر بازمیگشتند و عصر برای تدریس به مدرسه میرفتند… در تمام ایام سال به روش جابر بن حیّان به تهیه داروهای شیمیایی مشغول بودند. سال آخر عمرشان مشغول تهیه دارویی شدند که تهیه آن دو سال طول میکشید. با توجه به اینکه قبلاً فرموده بودند یک سال از عمرم باقی نمانده به ایشان عرض کردم معلوم نیست عمر شما برای به ثمر رسیدن این دارو کفاف دهد. فرمودند: انسان تا زنده است باید کار کند. تا زنده هستیم وظیفه خود را انجام میدهیم و هرگاه عمر سرآید دیگر دست ما نیست. [15]
ارادت به اهلبیت و سادات
آن اسوه تقوی و پارسایی ارادتی تام و تمام به اهلبیت کرام داشت و خویش را در برابر آن بزرگواران مانند بندهای مطیع میانگاشت و البته شرط رسیدن به مقامات معنوی را مددجویی از آن ذوات مقدس میدانست.
پدرم رحمه الله علیه، استمداد از ارواح مطهر ائمه هدی علیهم السلام و نیز استمداد از ارواح اولیاء رحمه الله علیهم اجمعین را یکی از شرایط سلوک الی الله میدانست از این رو به اعتکاف و زیارت مشاهد متبرکه ائمه علیهم السلام و قبور مقدسه اولیا اهتمام فراوان میورزیدند. [16]
آن مرحوم علاوه بر ارادت خالصانه به محضر ائمه هدی، علاقه زاید الوصفی به سادات و ذراری پیامبر صلوات الله داشتند و در راه خدمت به آنان حاضر به همه نوع فداکاری بودند و در شرایط مختلف احترام خاصی برای آنان قایل بود تا آنجا که علّت موفقیت خود را در سلوک، مدیون خدمت به آنان میدانست.
بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیدهام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به ذراری ارجمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است. [17]
اجتناب از غذای شبههناک
در باب اهمیت غذای حلال و نقش آن در سعادت و شقاوت آدمی سخن بسیار گفته شدهاست. سالکان کوی دوست، بطن و باطن خود را به هر غذایی نمیآلایند. شیخ محمدعلی فانی که در سفر مشهد مقدس همراه شیخ بوده نقل میکند:
روزی یک مجمعه [18] غذای لذیذی آوردند. آن را گرفتم. فرمودند بگو فردا قبل از ظهر بیایند چون مجمعه را داخل منزل آوردم به من دستور دادند غذا را ببرم درب منزل شخصی و فردا صبح اول وقت بروم و ظرف آن را بگیرم. چون مدتی بود غذای لذیذ نخورده بودم این کار برایم گران بود. بالاخره بعد از چند روز گله کردم که چرا غذاها را در منزل مصرف نکردید. فرمودند: این غذاها از حقوق شخصی بود که در اداره دارایی (زمان طاغوت) کار میکرد و خوردن آن برای ما صحیح نبود ولی آن را به کسی دادم که برای او حکم خوردن میته را داشت که برای بعضی خوردن میته حلال میشود. [19]
کرامات
سلسله عارفان پاکنهاد و خداجو در راه سلوک معنوی و نیل به آرمانهای سماوی چشم به مقصد الهی دوختهاند و نه به مائدههای زمینی. آنان بر مرکب عشق و ارادت سوارند و به یاری حضرت دوست امیدوار. این مرکب راهوار برخی آنان را از راه کرامت به مقصد میرساند و بعضی را از طریق گوشهگیری و عزلت. بیخبران از این وادی نه کرامات اینان را به دل میپذیرند و نه دست از سر عزلت ایشان برمیدارند.
از این عارف نامدار کرامات فراوانی نقل شده است که در نگاه اول گاهی عجیب و غیر قابل باور مینماید. این کرامات عمدتاً بنابر نیاز مردمان آن روزگار بر پایه شفادهندگی بیماران و راهگشایی برای درماندگان و بیچارگان سامان مییافت.
آوازه این کرامات در کوی و برزن گاهی به حدی بود که باعث هجوم گروهیِ افراد نیازمند میگردید. این مساله به رغم عشق و علاقه به گرهگشایی از کار دردمندان موجب میشد آن مرحوم به ترک محل زندگی خود و هجرت به مکانی دیگر اقدام ورزد و اما جویندگان عاطفه، باز هم آن عاشق شیدا را در هر مکانی بود یافته و دست نیاز به آن واسطه فیض دراز میکردند. اکنون (ضمن تقسیم بندی) شمهای از آن کرامات بیشمار را به نقل از فرزند آن مرحوم به تماشا مینشینیم:
آگاهی از باطن
آقا شیخ مختار روحانی نقل کرد: یک روز زنی سیده و فقیر از من تقاضای چادر و مقنعهای کرد. گفتم: اکنون چیزی ندارم که با آن حاجت تو را روا کنم.
اتفاقاً همان روز خدمت شیخ حسنعلی رسیدم و عرض حاجت کردم. چون میخواستم از محضرش بیرون آیم، وجهی به من مرحمت کردند و گفتند: «این پول را برای آن بانوی سیده، چادر و مقنعه بخر».
به علاوه، یک تومان دیگر و یک قبض حواله یک من برنج هم دادند که به آن زن برسانم. در شگفت بودم که حاج شیخ از کجا مطلّع شدند که چنین بانویی از من درخواست چادر و مقنعه کرده است؟
از خدمت او برخاستم، اما به فکرم گذشت که فعلاً یک تومان پول و آن قبض برنج را به آن زن نمیدهم و پس از مدتی به او تحویل خواهم داد، اما ناگهان صدای حاج شیخ بلند شد که فرمود: «هر چه گفتم انجام بده و دخالتی در کار مکن».
آگاهی از افکار
مرحوم ابوالقاسم اولیائی، دبیر شیمی دبیرستانهای مشهد میگفت: «هر روز جمعه به خدمت حاج شیخ که در خارج شهر سکونت داشتند، میرفتم، یک روز در میان راه، به عبارتی از ابوعلی سینا میاندیشیدم و آن عبارت را خطا و اشتباه میدیدم.
چون به حضور حضرت شیخ رسیدم: بدون آنکه مطلبی را طرح کنم، ایشان عبارت ابنسینا را قرائت فرمودند و مشکل آن را برای من حل کردند. سپس فرمودند: «شایسته نیست که آدمی بدون تأمل به مردان بزرگ دانش، همچون ابوعلی سینا، نسبت غلط و اشتباه دهد».
طیّ الارض
فرزند ایشان نقل میکنند: «هنگامی که ارتش روسیه خراسان را در اشغال خود داشت، ما در خارج شهر مشهد «نخودک» خانه داشتیم و مرحوم پدرم هفتهای دو روز برای انجام حوائج مردم و امور دیگر به شهر میآمدند.
یک روز عصر که از شهر خارج میشدیم، احساس نا امنی کردم و به پدرم عرض کردم: چرا با وجود این هرج و مرج، تا نزدیک غروب در شهر ماندهاید؟ فرمودند: «برای اصلاح کار علویهای اجباراً توقف کردم».
گفتم: راه خطرناک است و سه کیلومتر راه ما در میان کوچه باغهای خلوت، امنیتی ندارد و اراذل و اوباش شبها در اینگونه طرق، مزاحم مردم میشوند. پدرم در آن اواخر، بر اثر کهولت بر الاغی سوار میشدند و رفت و آمد میکردند. آن روز هم بر مرکب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند: «تو هم ردیف من بر الاغ سوار شو».
عرض کردم: پدر جان این الاغ ضعیف است و شما را هم به زحمت حمل میکند وانگهی شخصی نیز لازم است که دائماً آن را از دنبال براند.
فرمودند: «تو سوار شو من دستور میدهم تند برود».
اطاعت کردم. وارد کوچه باغها شدیم که مؤذن تکبیر میگفت. در این وقت از من پرسیدند: «فلان کس را ملاقات کردی؟» گفتم: آری.
ناگهان و با حیرت دیدم که سر الاغ به در منزل مسکونی ما رسیده و مؤذن مشغول گفتن تکبیر است.
در صورتی که برای رسیدن به خانه، لازم بود از پیچ چند کوچه باغ میگذشتیم و پس از عبور از دهی که سر راهمان قرار داشت، به قلعه نخودک که در آنجا خانه داشتیم، میرسیدیم، با شگفتی پرسیدم: پدرجان چگونه شد که ما ظرف چند لحظه به اینجا رسیدیم؟
فرمودند: کاری نداشته باش، تو دوست داشتی زودتر به خانه مراجعت کنیم و مقصودت حاصل شد.
باز متعجبم که پس از ورود به خانه چه شد که این حادثه را به کلی فراموش کردم تا آنکه پس از فوت آن مرحوم، به خاطرم آمد.
دم عیسوی!
یکی از دوستان موثق میگفت: «روز فوت مرحوم نخودکی، زنی مسیحی در مسیر جنازه به سر و سینه خود میزد و شیون میکرد. گفتم: مگر تو مسیحی نیستی؟ آخر این مرد، روحانی مسلمانان است.
گفت: این دو دخترم که با من هستند، چندی قبل، به مرضی دچار شدند که هر چه مداوا کردیم سود نداد. حتی پزشکان بیمارستان آمریکایی نیز این دو را جواب کردند. باری رفته رفته، بیماری شان سختتر شد و به حال نزع افتادند. همسایه ما زنی مسلمان بود، چون حال پریشان مرا دید، گفت: برای شفای بیماران خود، به قریه «نخودک» برو و از حاج شیخ حسنعلی اصفهانی که دم عیسوی دارد کمک بخواه. بیا چادر مرا بر سر کن و به آنجا برو. از روی استیصال چادر او را بر سر کردم و پرسان پرسان به آن ده که محل سکونت حاج شیخ بود رسیدم، دیدم که جلو در خانه نشسته و گروهی از حاجتمندان، اطرافش را گرفتهاند.
من هم بدون آنکه مذهب خود را اظهار کنم، پریشانی خود را عرضه نمودم. فرمودند: این دو انجیر را بگیر و به آن زن همسایه که مسلمان است بده تا با وضو آنها را به دختران تو بخوراند.
گفتم: قادر به خوردن چیزی نیستند. فرمودند: در آب حل کنند و به ایشان بدهند.
به شهر بازگشتم و انجیرها را به آن زن مسلمان دادم و او نیز وضو بساخت و آنها را در آب حل کرد و در دهان دختران بیمار من ریخت. ناگهان پس از چند دقیقه چشم گشودند و شفا یافتند! آری چنین مردی از میان ما رفته است.
عنایت امام رضا علیه السلام
آقا سید ابراهیم شجاع رضوی نقل کرد: «در جوانی به بیماری حصبه مبتلا شدم ولی چون درحال بیماری ناپرهیزی کردم حالم بد شد. پزشکان از معالجه من مأیوس شدند و به اصطلاح مرا جواب کردند.
در حال اغماء بودم که به استدعای پدرم، جناب حاج شیخ به بالینم تشریف آوردند. در آنحال چنین دیدم که بالای بام حرم مطهر هستم و حضرت رضا علیه السلام روی تختی جلوس فرمودهاند و حاج شیخ نیز همانجا در کنار تخت ایستادهاند. حضرت فرمودند: سید ابراهیم! اگر شفا میخواستی حاج شیخ شفای تو را از من گرفت و اگر پول میخواهی به قائم مقام مراجعه کن. (در آن زمان مرحوم حاج آقا قائم مقام متولی موقوفات سادات رضوی بود.)
به خود آمدم و دیدم سر تا پا عرق کردهام و حالم خوب است. مرحوم حاج شیخ نیز بالای بسترم نشسته بودند».
یکی از اهل علم نقل میکند: در خدمت جناب شیخ به قبرستانی برای فاتحه رفتیم. شیخ به من فرمودند گوش کن از این قبر چه صدایی میشنوی. بر اثر توجه ایشان شنیدم که از آن قبر صدا میآمد. «خیار سبز است کاکل بهسر است». بعد به قبر دیگری اشاره کردند شنیدم میگفت: لا اله الا الله. فرمودند: «صاحب قبر اول بقال بود و هنوز با اینکه چند سال است از فوت او میگذرد خیال میکند زنده و مشغول فروش خیار است. دومی مردی بود اهل دل و ذکر، در آن عالم هم مشغول ذکرحق است».
نگاه خوب شیخ!
جناب آقای حاتمی نقل میکردند: «مرحوم حاج شیخ در سال 1316 شمسی که به تهران آمدند در منزل پسر حاج میرزا عبدالله چهل ستونی یعنی محمد آل آقا تشریف داشتند. روزی خدمت ایشان بودم.
پسر آل آقا را زنبور زد، فریادش بلند شد و به گریه و ناله درآمد. حاج شیخ فرمودند صدا از چیست؟ عرض کردیم بچه را زنبور زده. فرمودند او را بیاورید بچه را آوردند. حاج شیخ نگاهی به او کردند بچه فی الفور ساکت شد. پدرش به بچه تغیّر کرد که تو دروغ میگفتی اگر تو را زنبور زده چطور آناً ساکت شدی؟ من به حاج شیخ عرض کردم چطور شد این بچه به یک نگاه شما خوب شد؟
فرمودند: «همانطور که یک چشم بد انسان را به گور میفرستد یک نگاه خوب هم انسان را از گورستان بر میگرداند».
تأثیر نفس شیخ
شیخ عبدالرزاق کتابفروش نقل میکند: «عصر یک روز، جناب شیخ در حجره فوقانی یکی از مدارس مشهد مشغول تدریس بودند که ناگهان عقربی یکی از طلاب را نیش زد و فریاد وی از درد برخاست.
حاج شیخ به او فرمودند: چه شده؟ گفت: میسوزم، میسوزم. حاج شیخ فرمودند: خوب نسوز، و بلافاصله درد و سوزش وی ساکت شد.
پس از نیم ساعت، او را دیدم که مشغول کشیدن قلیان بود، گفتم: دردت تمام شد؟ گفت: به مجرد آنکه حاج شیخ فرمودند: نسوز؛ دردم بهکلی مرتفع گردید».
فرمان به ابرها
فرزند ایشان نقل میکند: «شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بودیم. پدرم فرمودند: تا به بالای بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چیزی ندیدم و فرود آمدم و گفتم: رؤیت هلال با این ابرها هرگز ممکن نیست. با عتاب فرمودند: «بی عرضه چرا فرمان ندادی که ابرها کنار روند؟»
گفتم: پدر جان من کی ام که به ابر دستور دهم؟
فرمودند: «بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند».
ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بودند گفتم: «ابرها متفرق شوید».
لحظههایی نگذشته بود که افق را بدون ابر یافتم و هلال ماه شوال را آشکارا دیدم و پدرم را از رؤیت ماه آگاه ساختم.
دستور شیخ به ملخها
حاج عباس فخرالدین یکی از ملاکین مشهد بود. او نقل کرد که سالی نخود بسیار کاشته بودیم، ولی ملخها به مزرعهام حمله کردند و چیزی نمانده بود که همه آن را نابود کنند. به استدعای کمک، به خدمت جناب شیخ آمدم، فرمودند: «آخر ملخها هم رزقی دارند».
گفتم: با این ترتیب از زراعت من هیچ باقی نخواهد ماند. فکری کردند و فرمودند: «به ملخها دستور میدهم تا از فردا زراعت تو را نخورند و تنها از علفهای هرزه ارتزاق کنند».
پس از آن به ده رفتم، اما با شگفتی دیدم که ملخها به خوردن علفهای هرزه مشغولند و آن سال در اثر از میان رفتن علفهای زائد، آن زراعت سود سرشاری عاید من ساخت.
یاسین و طه بخوان!
کربلایی رضای کرمانی، مؤذن آستان قدس رضوی نقل کرده است: «پس از وفات حاج شیخ، هر روز بین الطلوعین، بر سر مزار او میآمدم و فاتحه میخواندم. یک روز در همانجا خواب بر من چیره شد، در عالم رؤیا حاج شیخ را دیدم که به من فرمودند: «فلانی چرا سوره یاسین و طه را برای ما نمی خوانی؟»
عرض کردم: آقا من سواد ندارم. فرمودند: «بخوان». و سه مرتبه این جملهها میان ما ردّ و بدل شد. از خواب بیدار شدم، دیدم که به برکت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. از آن پس تا زنده هستم، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم، تلاوت میکنم». [20]
نهیب جانبخش
آقای سید محمود معدل نقل کرد: شروع کردم به مطالعه شرح حال حاج شیخ. ناگاه دیدم حاج شیخ ظاهر شدند و فرمودند: کسی که شرح حال مرا میخواند نباید در منزلش شراب باشد و من چند بطری شراب خارجی در منزل داشتم و آنها را در محلی مخفی کرده بودم که کسی از جای آنها اطلاع نداشت. بلافاصله بلند شدم و آنها را از محل اختفا بیرون آورده و شرابها را دور ریختم و بطریهای خالی را هم در سطل زباله ریختم. آمدم و نشستم و مشغول مطالعه شدم. مجدّداً ایشان را دیدم که فرمودند: حالا آزاد هستی که مطالعه کنی. [21]
آری! جناب شیخ به کسی که در خانهاش پلیدی شراب داشت اجازه نداد شرح حالش را بخواند و با نهیبی جان بخش او را متحول کرد.
اکنون چه زیباست که ایشان را مورد خطاب قرار داده و عاجزانه عرض کنیم: جناب شیخ! به ما هم نهیب بزن! به ما بگو کسی که شرح حال مرا میخواند نباید خانه دلش به پلیدی گناه و معصیت آلوده باشد. به ما بفرما که کسی که از خواندن شرح حال من لذت برده است دیگر نباید از معصیت خدا لذّت ببرد! به ما بفرما که… شاید ما نیز شجاعتی پیدا کنیم تا پلیدیهای گناه را دور بریزیم و غبارهای آن را به زبالهدان فراموشی بیندازیم. شاید تو آنگاه دست ما را بگیری و اجازه دهی تا شرح حال تو را به صفحه دل بنگاریم و درس آموزِ صحنههای زیبای آن باشیم.
منزل آخر
اکنون پیمانه حضور شیخ حسنعلی در سرای فانی پر شده است و عزم رفتن دارد! جسم خسته او بیش از این توان ماندن در این خاکدان را ندارد. اما آیا ماندن و رفتن او با ماندن و رفتن ما یکسان است؟
پیشبینی زمان مرگ
از چه میگویند این چشمهای تیزبین و در کدام وادی سیر میکنند که خبر از اعماق میدهند. ما خاکیان چه میدانیم این عاشقان در خلسه عارفانه خود در اوجهای بلند و ملکوت چه رازهایی را به تماشا مینشینند.
یک روز که در خدمت ایشان به شهر میرفتیم، فرمودند: «امروز عصر بعد از آنکه به خانه بازگشتیم، من مریض خواهم شد، و همین مرض مقدمه فوت من خواهد بود».
همانطور که فرموده بودند، عصر همان روز به محض ورود به منزل به تهوّع دچار شدند. در این اثناء تسبیح عقیقی داشتند که گم شد. فرمودند: «مفقود شدن تسبیح علامت مرگ ما است. اگر یافت شود بهبودی خواهم یافت».
ولی هر چه جستجو کردیم تسبیح را نیافتیم تا آنکه یک ماه بعد در اطاق مسکونی ایشان پیدا شد و به دنبال آن حال ایشان کمی بهبود یافت. اما مجدداً تسبیح مزبور گم شد و دیگر هرگز یافت نشد. [22]
ما در انتظار توایم
اکنون روح عنقاوش شیخ به آسمان میرود و برمیگردد. گاهی به عالم ناسوت سرمیزند و زمانی به عالم ملکوت میرود. تا آنکه روزی به فرزندش میگوید: «دیشب، در عالم رؤیا، مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی [23] را دیدم که میگفت: بیا که ما در انتظار توایم».
و روز دیگر به رئیس بیمارستان میفرماید: «مرگ من نزدیک است و اگر فوت من در این بیمارستان اتفاق افتد، ازدحام مردم، نظم اینجا را در هم خواهد ریخت، لذا مصمم شدهام که از بیمارستان به خانه روم».
دو هفته پیش از رحلت آن مرد بزرگوار، شبی در خواب دیدم که به زیارت بقعه عارف بزرگ، شیخ مؤمن که هم اکنون در مشهد به «گنبد سبز» مشهور است، رفتم. پدرم را دیدم که با شیخ مؤمن در گفتگو است.
چون من وارد شدم، پدرم از شیخ درخواست کرد که برای من دستوری فرماید تا توفیق تهجد و نماز شب داشته باشم. چون پیر خواست چیزی به من بگوید، پدرم گفت: «اکنون چند روزی صبر کنید».
باری، آنچه در خواب دیده بودم، برای پدرم گزارش کردم. فرمود: «آری، دیگر چیزی از عمر من باقی نمانده است».
در نیمه شبی، حال پدرم سخت شد، طبیبان به عیادتش آمدند و پس از معاینات پزشکی، اعلام کردند که بیمار از دنیا رفته است، لیکن با شگفتی فراوان، قلب پدرم پس از توقف دوباره به کار افتاد و روز بعد یکی از پزشکان معالجش که دکتر سید ابوالقاسم قوام نام داشت به من گفت: پدرت دیشب درگذشت، ولی مجدداً به زندگی بازگشت. [24]
پس از این حادثه، فردای آن روز چون اتاق، خالی از اغیار شد، پدرم فرمود: شب گذشته روح از بدنم مفارقت کرد و به خدمت امام رضا علیه السلام مشرف شدم و به وسیله استاد خود مرحوم حاج محمد صادق از امام تقاضا کردم که برای تکمیل وصایای خود یک هفته مهلت داده شوم. امام اجازت فرمودند، اما قدغن کردند که دیگر چنین درخواستی کنم. سپس فرمودند: «در این مدّت شبها از نزد من دور نشو و مراقب حال من باش».
رفته رفته اثر بهبودی در حال پدرم پدید آمد، اما ناگهان روز چهارشنبه حال ایشان به وخامت گرایید و دستهایشان متورم گشت و پزشکان از این تغییر حالت ناگهانی دچار تعجب شدند. دیگر کسی جز سادات اجازه عیادت پدرم را نداشتند. خلاصه در آن وقت بود که اظهار داشتند: «من صبح یکشنبه خواهم مرد».
بالاخره صبح روز یکشنبه و ساعت آخر عمر ایشان فرا رسید. به دستور پدرم گوسفندی به عنوان نذر حضرت زهرا سلام الله علیها قربانی گردید و یکی دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال 1361 هجری قمری گذشته بود که روح پاکش به جوار حق شتافت. [25]
پیکر مقدس آن عزیز طی مراسم باشکوهی با حضور مشتاقان و ارادتمندان ایشان تشییع و همانگونه که خود وصیت کرده بودند زیر پای زوار حضرت ثامن الائمه امام رضا علیه السلام در صحن عتیق به خاک سپرده شد. مرقد این عارف پاکنهاد همواره مورد توجه و زیارت اهل دل و زایران آستان مقدس رضوی بوده است.
وصایا و توصیهها
اکنون که از زندگی سراسر درس آن اسوه عرفان و پارسایی خوشههایی چند برچیدهایم مشتاقیم تا ببینیم آن عزیز برای وصول به تقوای الهی چه توصیههایی دارند:
1- عمده افعال و شغل عبادالرحمن در شب تفکر است. تفکر در شب باید صحیح باشد ابتدا باید فهمید درباره چه موضوعاتی باید اندیشید.
2- هر چه انسان داناتر باشد تکلیفش سنگینتر است علما تکلیفشان بیشتر از افراد عادی و انبیاء و اوصیا دارای تکالیفی دشوارتر از سایر خلق میباشند. [26]
3- نفس خود را فراتر از این دنیای دون قرار دهید که دنیا جای قرار و استقرار نیست و دوری از آن بر تو فضل است و از آن کسان نباش که خداوند رفعت و علو مقام را بر او اراده کرده ولی او پیوسته پستیها را طلب میکند. خداوند متعال فرمود اگر میخواستم او را رفعت میبخشیدم اما او خود را پیوسته، وابسته این زمین ساخت.
4- در آخرین لحظات عمر، ضمن وصیتی به فرزندشان میفرمایند: … وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا الَّذِینَ أوتُوا الْکِتابَ مِن قَبْلِکُمْ وَ إیاکُمْ أنِ اتقُوا اللهَ…
نیست جز تقوی در این ره توشهای
نان و حلوا را بنه در گوشهای
بالتقوی بَلَغْنا ما بَلَغْنا، اگر در این راه، تقوی نباشد، ریاضات و مجاهدات را هرگز اثری نیست و جز خسران، ثمری ندارد و نتیجهای جز دوری از درگاه حق تعالی نخواهد داشت.
حضرت علی بن الحسین علیهما السلام فرمایند: إنَّ العلمَ إذا لَمْ یَعْمَل بِهِ لَم یَزْدَدْ صاحبَهُ الّا کفراً وَ لَمْ یَزْدَدَ مِنَ اللهِ الّا بُعْداً.
اگر آدمی، یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن اربعین، هباءً منثوراً (بادِ هوا) خواهد گردید.
بدان که در تمام عمر خود، تنها یک روز، نماز صبحم قضا شد، پسر بچهای داشتم شبِ آن روز از دست رفت. سحرگاه، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علت فوت نماز صبح، مستحق شدهای. اینک اگر شبی، تهجدم ترک گردد، صبح آن شب، انتظار بلایی میکشم.
بدان که انجام امور مکروه، موجب تنزل مقام بنده خدا میشود که به عکس اتیان مستحبات، مرتبه او را ترقی میبخشد.
بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیدهام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به ذراری ارجمند رسول اکرم صلی اللّه علیه وآله و سلم است.
اکنون پسرم، تو را به این چیزها وصیت و سفارش میکنم:
اول: آنکه نمازهای یومیه خویش را در اول وقت آنها به جای آوری.
دوم: آنکه در انجام حوائج مردم، هر قدر که میتوانی بکوشی و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست، زیرا اگر بنده خدا در راه حق، گامی بردارد، خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود.
سوم: آنکه سادات را بسیار گرامی و محترم شماری و هر چه داری، در راه ایشان صرف و خرج کنی و از فقر و درویشی در این کار پروا منمایی. اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفهای نیست.
چهارم: از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوی و پرهیز را پیشه خود ساز.
پنجم: به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وارهی. [27]
کلام آخر
اینک یک عقیده و راه و رسم یک مرام، مرا دعوت میکند به رفتن. احساس میکنم راه، رفتنی است. زیرا خواندهام که شیخ حسنعلیِ هفت ساله برای گام برداشتن در این راه روزه میگرفته و نماز شب میخوانده است، از خود میپرسم اگر او میتواند، چرا من نتوانم؟!
میدانم که این راه رفتنی است! زیرا خواندهام که او از 12 سالگی تا 15 سالگی، همه سال را، آری همه سال را روزهدار بوده و شبها تا صبح، چشم بر هم نگذاشته و 25 سال پهلو بر بستر ننهاده بود! باید اعتراف کنم که گامهای حسنعلی برای رفتن بسیار بلند و آرمانی بوده است. معلوم است که رفتن در این راه چندان هم سهل و آسان نیست!
صد البته، این درست! اما باز هم از خود میپرسم و باید از خود بپرسیم که او چه داشت که من و شما نداریم؟ تفاوت من و شما با او چیست؟
ندایی از درون به من نهیب میزند که تنها تفاوت، همان بهایی است که او برای رفتن پرداخت… و بهایی که او پرداخت بندگی خدا بود! و همان بندگی و اراده رفتن او را به جایی رساند که به مقام «عَبدِی اَطِعْنی حَتّی اجعلَکَ مِثلی» رسید! و چه رسیدنی؟!
اکنون پژواک آن دعوت مرا نیز به راه فرامیخواند. راه بندگی و عبودیت! از چشمانت میخوانم که تو نیز شوقِ رفتن داری، عزمِ دل سپردن به راه را و بندگی بیچونِ اله را از دلت میخوانم. اگر رفتنی هستی به عزّت صیام روزانه و اشک شبانه که البته از لوازم سفر است به لطف دعای سحری، دست در راهماندگانی همچون مرا نیز بگیر.
پی نوشتها
[1]- سحرگاه روز 15 ذی القعده سال 1279 ه.ق مطابق با 13 اردیبهشت سال 1242 ه.ش.
[2]- نشان از بی نشانها، ج 1، علی مقدادی، ص 16.
[3]- همان.
[4]- همان، ص 17.
[5]- همان، ص 16.
[6]- همان، ص 24.
[7]- همان، ج 2، ص 18.
[8]- همان، ص 86 – 85.
[9]- همان، ص 19.
[10]- همان، ج 2، ص 20، با کمی تغییر در عبارت.
[11]- همان، ص 20.
[12]- همان، ص 24.
[13]- همان، ص 23.
[14]- همان.
[15]- همان، ج 2، ص 20.
[16]- همان، ج 1، ص 24.
[17]- همان، ص 31.
[18]- مجمعه، سینی نسبتاً بزرگی که در قدیم غذا، میوه یا تنقّلات در آن ریخته و صرف میکردند.
[19]- نشان از بی نشانها، علی مقدادی، جلد دوم، ص 56.
[20]- برگرفته از نشان از بی نشانها، صفحات103- 45.
[21]- همان، ج 2، ص 90. با تغییر در عبارت.
[22]- همان، ج 1، ص 28.
[23]- صاحب مفاتیح الجنان.
[24]- ذکر این نکته ضروری است که مطابق عقاید علمای کلام شیعه، مرگ یا اجل بر دو قسم است: اجل قطعی و اجل معلّق و مرگ شیخ در این مقطع از نوع دوم بوده است.
[25]- همان، ص 32.
[26]- همان، ص 523.
[27]- همان، ص 31.
لینک دانلود مقاله: طبیب دلها؛ شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.