در کنار بحر بنشستم بدیدم آب را
حملهها دارد که گیرد در بغل مهتاب را
سر زند بر سنگ و فریاد از جگر آرد به در
تا که بنماید بر او درد دل بیتاب را
سنگها با سُوده سازد خاکها بر سر کند
تا که شاید پُر نماید گودی گرداب را
گاه حرکت مینماید تا رود در آسمان
گاه افتد بر زمین تا باز سازد باب را
از شعاع ماه کرده روی خود را روغنی
اختیار از دست داده بُرده از سر خواب را
دسته دسته لشکر موج از درون آید برون
تا بگیرد در کنارش آن چراغ قاب را
هر طرف رنگی دگر رنگی دگر رنگی دگر
گوئیا گسترده فرش مخمل و کم خواب را
گه چو ماهیها طپد گه همچو افعیها جز تو
گه چون شیران مها غُرد تا بگسلد طناب را
گه یسارش بر یمین و گه یمینش بر یسار
از تلاطم محو کرده چشمهی سیماب را
خویشتن را تلخ کرده تا ننوشد کس از او
تشنه میسازد بخشش مردم سیراب را
خورده کشتیها و بُرده مال و کشته مردمان
صد هزاران غرق کرده رستم و داراب را
لُجّه و دئمای یم و بحر و دریا نام او
بشکند این نامها و بفکند القاب را
نفس کفر عشقش آنچنان طغیان کند نیمه شب
کز نهیبش لرزه آرد مسجد و محراب را
در تمام عُمرشان این شغلشان در روز و شب
بر تحیّر آورد عقل اولی الالباب را
هر که درس عشق او را بشنود از گوش دل
میزند بر سر کتاب درس این طلاب را
بار الها بوالحسن را در محبت غرق کن
تا بیندازد ز کف این کهنه اسطرلاب را
بمبئی، کنار دریا
«سیّد ابوالحسن حافظیان»
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.