حجت الاسلام مهدیپور مینویسد (اجساد جاودان، ص 314): سالها پیش که توفیق زیارت قبرش (قبر سیّد موسی زرآبادی) نصیبم شده بود، از آیت الله حاج سیّد موسی شبیری زنجانی در مورد عظمت ایشان سوال کردم، فرمودند: «اگر در میان علمای شیعه دو نفر بهطور قطع صاحب کرامت باشد، یکی از آنها سیّد موسی زرآبادی است». در اوایل سال جاری یک بار دیگر از محضر آیت الله شبیری زنجانی در مورد آن بزرگوار جویا شدم، داستان جالبی به نقل از آیت الله محمدباقر ملکی نقل فرمودند که ایشان نیز به واسطهی مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی از مرحوم زرآبادی نقل نمودند. آنگاه به محضر آیت الله حاج شیخ محمدباقر ملکی شرفیاب شدم و داستان یاد شده را از ایشان نیز استماع نمودم و اینک متن داستان: برخی از دوستان مورد اعتماد که به خدمت مرحوم حاج سیّد خلیل زرآبادی رفته بودند، از ایشان نقل کردند که ایشان از دایی خود مرحوم شیخ مجتبی قزوینی نقل نمودند که در روز تشییع جنازه مرحوم آیت الله زرآبادی، یکی (ایشان «مشهدی اکبر نعلبُر» نام داشت که در خیابان مولوی قزوین مغازه داشته است) از ارادتمندان ایشان خیلی بیتابی میکرد و به سر و صورت خود میزد و در برابر این ضایعهی جانکاه خود را خیلی باخته بود. بعدها مرحوم حاج شیخ مجتبی از ایشان سبب بیتابی را پرسیده بودند، ایشان گفته بود: «یک روز من خدمت آقای زرآبادی عرض کردم:«آقا! دعا بفرمایید خداوند زیارت جد بزرگوارت امام حسین (علیه السلام) را برایم قسمت کند». روز بعد که نماز صبح را در محضر ایشان خواندیم، هنگامی که میخواستم از مسجد بیرون روم، به من اشاره کردند که بنشین. تعقیبات ایشان تمام شد و در خدمتشان از مسجد بیرون آمدیم. به من فرمود: «مایل هستید به زیارت جدّم مشرّف شویم؟»
گفتم: «نهایت آرزوی من است؛ ولی باید کارهایم را ردیف کنم و وصیّتنامهام را بنویسم». ایشان فرمود: «نیازی به این ها نیست؛ بیا برویم».
آنگاه، قدم زنان به یکی از نقاط دور افتادهی قزوین رفتیم و در آنجا چیزهایی را زیر لب خواند. سپس به من فرمود: «چشمهایت را ببند». وقتی چشمهایم را باز کردم، خودم را در صحن مطهّر امام حسین (علیه السلام) دیدم. هنگامی که از زیارت حضرت سیّد الشهداء و قمر بنی هاشم و علی اکبر و دیگر شهدا (سلام الله علیهم اجمعین) فارغ شدیم در صحن مطهّر امام حسین (علیه السلام) به من فرمود: «مایل هستید به زیارت جدّم امیرمؤمنان علی (علیه السلام) مشرف شویم؟»، اظهار اشتیاق نمودم؛ باز هم فرمود: «چشمهایت را ببند». هنگامی که چشمهایم را گشودم، خود را در صحن مولای متقیان امیرمؤمنان علی (علیه السلام) یافتم، پس از زیارت امیرمؤمنان علی (علیه السلام)، دست مرا گرفت و فرمود:«چشمهایت را ببند». چون چشمهایم را باز کردم خود را در همان نقطه از قزوین که ساعتی قبل در محضر ایشان قدم زنان به آنجا رفته بودیم، یافتم». این خاطره را حجت الاسلام و المسلمین مهدیپور از مرحوم آقای حاج جعفر چایچی همنقل مینمودند.
آقای مهدیپور در ادامهی نقل خاطرهی فوق میگوید: «روز جمعه 14 ذیالقعده 1415 در منزل مرحوم زرآبادی آقای ثقفی کرامت فوق را به نقل از مرحوم حاج سیّد احمد حاج سیّد جوادی مشهور به حاج آقا عماد متوفی 1400 هـ.ق برای اینجانب نقل نمودند و نکات زیر را برای توضیح افزوده اند:
الف – هنگامی که مشهدی اکبر نعلبُر در محضر زرآبادی وارد حرم مطهّر حضرت سیّد الشهداء (علیه السلام) میشود، با خانواده قندچی تلاتری ملاقات میکند که از یک هفته پیش به کربلا مشرف شده بودند، آقای قندچی از مشهدی اکبر میپرسد: شما کی مشرّف شدید؟ او میگوید: ما همین الآن مشرّف شدیم.
ب – مشهدی اکبر نعلبُر در مجالس سوگواری سیّد الشهداء (علیه السلام) شرکت میکرد و به عشق زیارت سالار شهیدان کفشها را جفت میکرد. نظر به اینکه سنّش بالا رفته بود و دیگر امید نداشت که زیارت عتبات عالیات نصیبش شود، هر وقت کفشهای عزاداران را جفت میکرد، در دلش خطاب به امام حسین (علیه السلام) میگفت: یا حسین! چه شد؟».
مشهدی اکبر میگوید: هنگامی که از عتبات عالیات برگشتیم و خود را در دو راهی رشت و همدان در مدخل قزوین دیدیم، مرحوم زرآبادی به من فرمود: «مشهدی اکبر! دیگر نگو یا حسین چه شد؟!».
منبع: کتاب دانای اسرار، صص 217 -215
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.